دانشنامه ناریا
جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
تاریخ امروز:
نوشته ها:
درباره ناریا:
در صورتی که مطلب مورد نظر خود را در ناریا پیدا نکردید از جستجوگر سایت برای یافتن آن تلاش کنید.



نوشته های مربوط به دسته ‘داستان’

قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۲۳ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”» استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۱۹ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می‌کشید به کله‌اش تا مگس‌ها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله‌اش را از دور و پر شهر گل و گشادی می‌گذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۱۶ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد. پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم… مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست، پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۶ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۳ - ۱۳۹۳ ارسال دیدگاه خواندن ادامه نوشته

یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمه‌ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛

نوشته شده توسط شادی در شهر - ۲۵ - ۱۳۹۰ یک دیدگاه خواندن ادامه نوشته

۱٫جویدن آدامس در سنگاپور ممنوع است. ۲٫ تقلب کردن در مدارس بنگلادش غیر قانونی است و افراد بالای ۱۵ برای تقلب به زندان فرستاده می شوند. ۴٫ مشاهده فیلم های کاراته ای تا سال ۷۹ در عراق ممنوع بود. ۵٫ در ایسلند زمانی داشتن سگ خانگی ممنوع بود. ۶٫ در آریزونای آمریکا، کشتن و شکار شتر ممنوع است. ۷٫ در تایلند همه سینما رو مجبورند هنگام پخش سرود ملی قبل از شروع فیلم قیام کنند. ۸٫ در دانمارک روشن کردن […]

نوشته شده توسط شادی در مرد - ۵ - ۱۳۹۰ یک دیدگاه خواندن ادامه نوشته

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود : صورتحساب !!! کوتاه کردن چمن باغچه ۵٫۰۰۰ تومان مراقبت از برادر کوچکم ۲٫۰۰۰ تومان نمره ریاضی خوبی که گرفتم ۳٫۰۰۰ تومان بیرون بردن زباله ۱۰۰۰ تومان جمع بدهی شما به من :۱۲٫۰۰۰ تومان ! مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد، […]

نوشته شده توسط شادی در تیر - ۲۹ - ۱۳۹۰ ۳ دیدگاه خواندن ادامه نوشته